عاشق این داستانم و مربوط میشه به حدود 80 سال پیش phnA "جان بلانکارد" از روی نیکمت بلند شد لباس ارتشیش رو مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خودشون رو از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد اون به دنبال دختری می گشت که چهره اش رو هرگز ندیده بود اما قلبش رو می شناخت دختری با یک گل سرخ، از سیزده ماه پیش دلبستگیش به اون آغاز شده بود از یک کتابخونه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خودش رو شیفته و مسحور دیده بود اما نه شیفته ی کلمات کتاب بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه ی صفحات اون به چشم می خورد دست خطی لطیف و ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه نخست "جان" تونست نام صاحب کتاب رو پیدا کنه: "دوشیزه هالیس می نل" با کمی جست و جو و صرف وقت تونست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کنه، جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از اون درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازه ادامه مطلب
+ نوشته شده در یک شنبه 3 فروردين 1393برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان های کوتاه اموزنده,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 16:7 توسط phna
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش رو تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود هر روز اختراع جدیدی در اون شكل می گرفت تا آماده ی بهینه سازی و ورود به بازار بشه در همان روزگار بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به ساختمان های دیگر است آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسونده بشه پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كنه و از بیدار كردنش منصرف شد و خودش را به محل حادثه رسوند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش رو نظاره می كنه پسر تصمیم گرفت جلوتر نره و پدرش رو آزار نده, پیش خودش فکر می کرد كه پدرش در بدترین شرایط عمرش بسر می بره ناگهان پدر سرش رو برگردوند و پسرش رو دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 22:24 توسط phna
آقای بیل گیتس پس از صرف غذا در یک رستوران 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت با ناراحتی قبول کرد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت گفت : پوزش می خوام چیزی نشده فقط کمی متعجب شدم از اینکه در میز کناری که پسرتون نشسته, 50 دلار به من انعام داد و شما که پدر ایشان و پولدارترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام دادید! گیتس خندید و گفت: اون پسرِ پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 20:42 توسط phna
مقیم لندن بودم یه روز سوار تاکسی شدم و کرایه رو دادم راننده بقیه ی پول رو که برگردوند 20 پنس اضافه تر داد چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه رو برگردونم یا نه, دست اخر به هوای نفسم پیروز شدم و پول اضافه رو پس دادم و گفتم: آقا اشتباه شده و زیادتر برگردوندید موقع پیاده شدن راننده سرش رو بیرون اورد و گفت: آقا از شما ممنونم پرسیدم بابت چی؟ گفت: می خواستم فردا بیام مسجد شما مسلمانان و اسلام بیارم ولی هنوز یه مقدار مردّد بودم وقتی دیدم سوار تاکسی من شدید خواستم شما رو امتحان کنم با خودم شرط کردم اگر بیست پنس رو پس دادید فردا خدمت برسم تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه به غش و ضعف بهم دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام دین و ایمانم رو به بیست پنس می فروختم
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 18:0 توسط phna
در لس آنجلس امریكا پیرایشگری زندگی می کرد كه سال ها بچه دار نمی شد نذر كرده بود اگه خداوند بهش لذت بچه دار شدن رو عطا کنه تا یك ماه همه ی مشتری ها رو رایگان اصلاح كنه, بالاخره خدا خواست و اون صاحب بچه شد
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما, ساعت 17:44 توسط phna
صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|